می خواهم موسی شوم

امروز رفتم پیش امام رضا جان ...گفتم تا محرم از راه نرسیده وقتی برایم بگذار و گره هایم را باز کن ... باید همه ی دغدغه هایم تا قبل عاشورا حل شود ... باید عاشورا فقط برای یک مصیبت گریست ... گفتم من بلد نیستم حسین را برای حسین بخواهم ... برای خدای حسین ... ما یاد گرفته ایم حسین را برای دنیایمان بخواهیم ! تو یادم بده ! تا محرم نشده بیا و به گیر و گرفتاری هایم رسیدگی کن و بگذار عاشورا با هم فقط در یک مص می خواهم موسی شوم...

توی این چند دفعه کربلا رفتن هیچ وقت شب جمعه نرسیده بودیم کربلا ... هیچ وقت ! گوشه ی دلمان مانده بود که شب جمعه ی کربلا چرا روزی مان نمی شود ... این بار ( همین شعبان ) درست صبح پنج شنبه رسیدیم کربلا ... ذوق داشتیم که شب حرمیم و بلاخره می چشیم این شب خاص را در این حرم خاص ... ذوق داشتیم ها! لحظه شماری می کردیم برای شب! قرار بود به محض رسیدن به هتل برویم حمام و لباس هامان را بشوییم و تخت, بخوابیم که می خواهم موسی شوم...

هرچه بیشتر برهنه می شوند

ما بیشتر به چادرهایمان دلبسته می شویم!

می خواهم موسی شوم...